روانشناسی دین
روانشناسی دین مشتمل است بر به کار بری متدهای روانشناختی و فریمورکهای تفسیری، بر مفاد گوناگون سنن دینی و همچنین بر هم افراد مذهبی و هم غیر مذهبی. گستره فوقالعاده متدها و فریمورکها می توانند بهطور کمککنندهای با توجه به تمایز کلاسیک میان رویکردهای مبتنی بر علوم طبیعی و مبتنی بر علوم انسانی خلاصه شوند. اولین دسته بوسیله روالهای عینی (objective)، کمّی، و ترجیحا تجربی برای آزمودن فرضیه ها در رابطه با ارتباطات علّی میان موارد مطالعه آدمی پیش میرود. در تقابل، رویکرد مبتنی بر علوم انسانی، با هدف پی بردن به ارتباطات معنامند بهجای علّی، در پدیده هایی که آدمی به دنبال فهم آن است، به دنیای بشری تجربیات با استفاده از متدهای کیفی، پدیدارشناختی، و تفسیری دست مییابد.[1]
روانشناسی |
---|
|
شاخههای پایهٔ روانشناسی |
شاخههای کاربردی |
رویکردهای روانشناسی |
|
|
روانشناسان دین سه پروژه عمده را دنبال میکنند: (۱) شرح سیستماتیک بالاخص مفاد، رویکردها، تجربیات و حالات دینی؛ (۲) تبیین خاستگاههای دین، هم در تاریخ نوع بشر و هم در زندگیهای فردی، با احتساب گوناگونی تاثیرات؛ و (۳) به نقش در آوردن عواقب رویکردها و کنش های دینی، هم برای فرد و هم برای جامعه در حالت کلان. روان شناسی دین ابتدا بعنوان رشته ای خود-هشیار در اوایل قرن ۱۹ میلادی سر بر آورد، اما همه این سه وظیفه تاریخچه ای دارند که تا به قرن ها پیش از آن باز می گردد.[1]
روانشناسی دین یا همان روانشناسی مذهب از شاخههای تحقیقات علمی است که به بررسی دین میپردازد. این علم به بررسی وضعیتهای روانشناسانه در جامعه، وجدان گروهی و فردی که در ایجاد، توسعه، کارکرد و از بین رفتن یک دین مؤثر است میپردازد. همچنین محتوی ساختار و جهتگیری این پدیدهها و جایگاه و نقششان در خود دین و زندگی خارج از دین مورد علاقه این علم است. کار اصلی روانشناسی دین تعریف و توضیح جامعه شناسانه-روانشناسانه از پدیدههای دینی است.
نظر اجمالی
چالش روان شناسی دین اساسا سهقسم است: (۱) ارائه شرحی موشکافانه از موارد تحقیق، خواه محتوای دینی (برای نمونه، رسوم آیینی سنت) یا تجریبات، رویکردها و کنش های فردی مشترک باشند؛ (۲) بیان سر بر آوردن چنین پدیده هایی با اصطلاحات روان شناختی، خواه در زندگی های فردی باشند؛ و (۳) روشن ساختن پیامد—آن طور که ویلیام جیمز می گوید ثمره— این پدیده ها، برای افراد، و جامعه در حالت کلان. این ثمره ها ممکن است هم مثبت و همچنین منفی باشند.[1]
اولین وظیفه توصیفی بهطور طبیعی نیازمند روشن سازی اصطلاحات آدمی است—مافوق همه، واژه دین. تاریخدانان دین مدت هاست که سرشت پا در هوای این اصطلاح را مورد تاکید قرار داده اند، با خاطر نشان شدن این که استفاده اش در طول قرن ها به طرق قابل توجهی تغییر کرده است، بهطور کلی در جهت شیانگاری. روانشناسان دین اولیه کاملا از این دشواریها آگاه بودند، و معمولا اذعان می کردند که تعاریفی که برای استفاده انتخاب می کردند تا حدودی دلبخواه بوده است. با خیز گرفتن گرایش های پوزیتیویستی در طول قرن ۲۰ میلادی، بهخصوص این مطالبه که تمام پدیده ها با روال های کمّی عملیاتی سازی شوند، روان شناسان دین انبوهی از مقیاس ها و درجه بندی ها را توسع دادند، که بیش تر آن ها برای استفاده با مسیحیان پروتستان توسعه داده شد. تحلیل عاملی نیز توسط هم روان شناسان و هم جامعهشناسان دین به بازی وارد شد، تا هستهای فیکسشده از ابعاد و مجموعه درجهبندیهایی متناظر مقرر شود. توجیه کنندگی و کفایت این کوشش ها، بهخصوص در نور دیدگاه کنستراکتیویستی و دیگر دیدگاههای پستمدرن، مسئلهای برای بحث باقی میماند.[1]
در چندین دهه گذشته، بهخصوص در میان روان شناسان بالینی، در کنار کوشش ها برای تمییز دادن اصطلاحات «معنویت» و «معنوی» از «دین» و «دینی» ترجیحی برای اصطلاحات «معنویت» و «معنوی» پدیدار شده است. بالاخص در ایالات متحده، «دین» برای بسیاری با موسسات فرقهای و آیینها و مراسم عبادت الزامیشان تداعی گشته است، و از این روی به واژه حالت و روحیه منفیای میدهد؛ «معنویت» در مقایسه، بهطور مثبتی عمیثا فردی و درونگرانه (subjective) احداث شده است، بعنوان استعدادی جهانگیر برای دریافتن و آشتی دادن زندگی آدمی با واقعیات والاتر (higher realities). در واقع، همچنین «معنویت» در غرب تحت تکامل قرار گرفته است، از زمانی که اساسا هم معنی ای برای دین بود در معنای اصلی خود. امروزه، کوشش ها برای عملیاتیسازی (operationalization) این اصطلاحات در جریان است.[1]
Schnitker و Emmons تئوریزه کرده اند که فهم دین بعنوان جستجویی برای معنا استلزاماتی در سه حوزه روان شناخی انگیزه، شناخت، و روابط اجتماعی بهمراه میآورد. جنبه شناختی به خدا و مفهوم هدف مرتبط است، موارد انگیزهای به نیاز برای کنترل، مرتبط هستند، و همچنین جسجوی دینی برای معنا در درون جوامع اجتماعی درآمیخته است.[1]
تاریخچه
ویلیام جیمز
روانشناس و فیلسوف آمریکایی ویلیام جیمز (۱۸۴۲–۱۹۱۰ م.) توسط بیشتر روانشناسان دین بعنوان بنیانگذار فیلد به حساب میآید. او بعنوان رئیس انجمن روانشناسی آمریکا خدمت کرد، و یکی از اولین کتب درسی روانشناسی را نوشت.[1] در روان شناسی دین نفوذ جیمز پایسته است. اثر او تحت عنوان Varieties of Religious Experienceبه عنوان اثری کلاسیک در فیلد در نظر گرفته می شود، و ارجاعات به اندیشه های جیمز در کنفرانس های حرفه ای رایج است.
جیمز میان دین موسسهای و دین شخصی تمایز قائل می شود. دین موسسه ای به سازمان یا گروه دینی ارجاع دارد و نقش مهمی در فرهنگ جامعه بازی می کند. دین شخصی، که در آن فرد تجربه عرفانی دارد، می تواند صرف نظر از فرهنگ تجربه شود. جیمز بیش تر در درک تجربه دینی شخصی علاقه مند است.
فرضیات در باب نقش دین
پیشروان و دیدگاهها
روانشناسی دین در ابتدای قرن بیستم و با کوششهای دانشمندانی همچون ویلهلم وونت، ویلیام جیمز و جیمز لوبا به وجود آمد. در این عرصه در غرب هر دو دیدگاه غیردینی و کلیسایی به وجود آمدند. پایههای فلسفی دیدگاه غیردینی را مکتبهایی همچون پراگماتیسم، پوزیتویسم و پدیدهشناسی استوار ساختند. از طرفی رواشناسی مسیحی در الهیات کاتولیک، پروتستان و ارتدکس ریشه دارد و معمولاً از فلسفه ایدهآلیسم برای دفاع و اثبات مسیحیت بهره میبرد. نظریههای مختلف روانشناسی برای توضیح پدیده دین به کار رفتهاند، شامل رفتارگرایی، روانشناسی گشتالت و روانکاوی (فرویدیسم و نئوفرویدیسم).
دیدگاه فروید
زیگموند فروید در کتاب توتم و تابو از ایده عقده ادیپ (تمایل جنسی پسر به مادر همراه با حس رقابت و دشمنی با پدر) برای توضیح چگونگی پیدایش دین در مراحل آغازین رشد بشر استفاده میکند. همچنین فروید در کتاب موسی و یکتاپرستی به بازسازی تاریخنگاری کتاب مقدس بر اساس تئوری خویش میپردازد و در کتاب آینده یک پندار بیان میکند که دین یک پندار یا چارچوب خیالی است که انسان برای رسیدن به بلوغ باید از قید آن آزاد گردد. فروید عقیده دارد که اعتقاد به خدا به مثابه پدر رفتاری کودکانه و عصبی است و نیز مذاهب تحکمکننده ناکارآمد بوده و انسان را از خود بیگانه میکنند.
دیدگاه آلبرت بندورا
نظریه یادگیری اجتماعی که توسط آلبرت بندورا ارائه شد، احتمالاً تأثیرگذارترین نظریه یادگیری و رشد بودهاست. با وجودی که این نظریه ریشه در بسیاری از مفاهیم نظریه سنتی یادگیری دارد، امّا بندورا اعتقاد دارد که آموزش مستقیم، تنها وسیله برای یادگیری نیست. نظریه او، یک عنصر اجتماعی را نیز در نظر میگیرد و میگوید که مردم میتوانند اطلاعات و رفتارهای جدید را از طریق مشاهده مردمان دیگر یادبگیرند. این نوع یادگیری را که به یادگیری (یا مدل سازی) مشاهدهای معروف است میتوان برای توضیح انواع گستردهای از رفتارها به کار برد. برپایهٔ نظریهٔ یادگیری اجتماعی، رفتارهای انحرافی و مجرمانه، اساساً به وسیلهٔ تداعیهای فرد رخ میدهند. تداعیها، معانی یا الگوهای رفتاریای هستند که، فرد قبلاً آن را کسب کرده و اجازه بروز (تقویت) یا منع (تنبیه) چنین رفتارهایی را میدهد. نظریه پردازان یادگیری اجتماعی معتقدند که، همرنگی امری طبیعی است و این سؤال را مطرح میکنند که، چرا مردم قوانین را زیر پا میگذارند؟ و خود نیز پاسخ میدهند که:برپایهٔ نظریهٔ یادگیری اجتماعی، فرد یادمیگیرد که، قانونشکن باشد، چرا که، از طریق گروههای اولیه مثل خانواده و دوستان این اعمال را یادگرفتهاست؛ بنابراین آنانی که از لحاظ مذهبی و دینی پایبند به آن و عضو گروههای مذهبی هستند و از آنجا که اکثر مذاهب زندگی افراد را هدفمند و از هرگونه افسردگی و بیماریهای روحی دور میدارند، در نتیجه نقش مهمی در زندگی فرد دارند.
جستارهای وابسته
پینوشت و منبع
- "Psychology of religion". Wikipedia. 2020-05-12.
- Judelson, Catherine. (۱۹۸۹)، A dictionary for believers and nonbelievers، Moscow: Progress Publishers، ص. ۳۳۰، شابک ۵۰۱۰۰۰۴۵۵۰