توصیف ناصر خسرو از سرزمین عرب

توصیف ناصر خسرو از سرزمین عرب. ناصر خسرو بیشتر از ۵ سال از هفت سال سفر خود را در سرزمین‌های عرب گذرانده است و توصیف او از سرزمین و مردم عرب بهترین و قدیمی‌ترین توصیف جغرافیایی و گزارش خبری میدانی و مشاهداتی است. سفرنامهٔ دربردارندهٔ یادداشت‌های مشاهدات میدانی و گاه روزانهٔ سفر هفت سالهٔ او از ۴۳۷ تا ۴۴۴ ق. به ایران، آسیای صغیر، شامات، عربستان و مصر است. وی همهٔ دیده‌های خود از اوضاع و احوال شهرها و دستاوردهای سفرش را جمع‌آوری و سپس در این کتاب به اختصارآورده است. سفرنامهٔ ناصرخسرو از نظر تاریخی، جغرافیایی، جامعه‌شناختی و زبان‌شناختی اهمیت فراوان دارد. برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم / نه از خانه‌ام یاد آمد و نه ز گلشن و منظر از سنگ بسی ساخته‌ام بستر و بالین / وز ابر بسی ساخته‌ام خیمه و چادر گاهی به زمینی که در او آب چو مرمر / گاهی به جهانی که در او خاک چو اخگر گه دریا گه بالا گه رفتن بی راه / گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر / جوینده همی گشتم از این بحر بدان بحر.

بلاد عرب

او سرزمین‌های عرب را به دو بخش تقسیم کرده بخش مدیترانه‌ای یا رومی که سواحل فلسطین و سوریه و لبنان و مصر هستند و آن‌ها را بسیار غنی و ثروتمند توصیف می‌کند بخصوص مصر از نظر او بهترین کشور است. اما او شبه جزیره عربی و مردمان حجاز را بگونه‌ای دیگر توصیف می‌کند در حجاز مردم افراد بیگانه را صید می‌نامند و به شکارش می‌پردازند مگر اینکه خفیر یا نگهبانی از خود آن قوم داشته باشد فقر و قحطی و گرسنگی از مشخصات حجاز است.

توصیف ویژگی‌های مصر

و بر جانب شمالی مسجد بازاری است که آن را سوق القنادیل خوانند. درهیچ بلاد (کشور) چنان بازاری نشان نمی‌دهند. هر ظرایف که در عالم باشد آن جا یافت می‌شود؛ و آن جا آلت‌ها دیدم که از دهل ساخته بودند در صندوقچه و شانه و دسته کارد و غیره و آن جا بلور سخت نیکو دیدم و استادان نغز (ماهر-زیبا) آن را می‌تراشیدند و آن را از مغرب آورده بوند و می‌گفتند در این نزدیکی در دریای قلزم بلوری پدید آمده است که لطیف تر و شفاف تر از بلور مغربی است و دندان (عاج) فیل دیدم که از زنگبار آورده بودند از آن بسیار بود که زیادت از دویست من بود؛ و یک عدد پوست گاو (هیپو اسب آبی) آورده بودند از حبشه که همچو پوست پلنگ بود و از آن نعلین می‌سازند؛ و از حبشه مرغ خانگی آورده‌اند که نیک بزرگ باشد و نقطه‌های سپید بر وی و بر سر کلاهی دارد بر مثال طاوس؛ و در مصر عسل بسیار خیزد و شکر هم. روز سوم دی ماه قدیم از سال چهارصد و شانزده عجم این (انواع) میوه‌ها و سپرغم‌ها به یک روز دیدم هر که اندیشه کند که این انواع میوه و ریاحین (سبزیها) که بعضی خریفی (پاییزی) است و بعضی ربیعی (بهاری) و بعضی صیفی(تابستانی) و بعضی شتوی(زمستانی) چگونه جمع بوده باشد همانا قبول نکند فاما مرا در این غرضی نبوده و ننوشتم الا آنچه دیدم و بعضی که شنیدم و نوشتم عهده آن بر من نیست چه ولایت مصر وسعتی دارد عظیم همه نوع هواست از سردسیر و گرمسیر و از همه اطراف هرچه باشد به شهر آورند و بعضی در بازارها می‌فروشند؛ و به مصر سفالیه سازند از همه نوع چنان لطیف وشفاف که دست چون بیرون نهند از اندرون بتوان دید از کاسه و قدح و طبق (بشقاب) و غیره و رنگ کنند و آبگینه (آیینه) سازند که به صفا و پاکی به زبرجد ماند و آن را به وزن فروشند، شهر مصر بر کنار نیل نهاده است، به درازی، و بسیار کوشک‌ها و منظرها چنان است که اگر خواهند آب به ریسمان از نیل بردارند، اما آب شهر همه سقایان آورند از نیل، بعضی به شتر و بعضی به دوش و سبوها دیدم از برنج دمشقی که هریک سی من آب گرفتی و چنان بود که پنداشتی زرین است... و میان شهر و جزیره جسری (پلی) بسته است به سی و شش پاره کشتی، و بعضی از شهر دیگر سوی آب نیل است و آن را جیزه (نزدیک اهرام) خوانند و آن جا نیز مسجد آدینه‌ای است اما جسر نیست به زورق و معبر گذرند، و در مصر چندان کشتی و زورق باشد که به بغداد و بصره نباشد اهل بازار مصر هرچه فروشند راست گویند و اگر کسی به مشتری دروغ گوید او را بر شتری نشانده زنگی به دست او دهند تا در شهر می‌گردد و زنگ می‌جنباند و منادی می‌کند که من خلاف گفتم و ملامت می‌بینم و هرکه دروغ گوید سزای او ملامت باشد.

و گفتند پنجاه هزار بهیمه (چارپایان) زینی (پالوندار) باشد که هر وزین کرده به کرایه دهند و بسیار خر ابلق دیدم همچو اسب بل لطیف تر.

و اهل شهر عظیم توانگر بودند در آن وقت که آن جا بودم؛ و در سال ۴۳۹ سلطان را پسری آمد فرمود که مردم خرمی‌کنند شهر و بازار بیاراستند چنان‌که اگر وصف آن کرده شود همانا که بعض مردم آن را باور نکنند و استوار ندارند که دکان‌های بزازان وصرافان و غیرهم چنان بود که از زر و جواهر و نقد و جنس و جام‌های زربفت و قصب جایی که کسی بنشیند و همه از سلطان ایمن اند که هیچ‌کس از عوانان و غمازان نمی‌ترسید و بر سلطان اعتماد داشتند که بر کسی ظلم نکند و به مال کسی هرگز طمع نکند، و آن جا مال‌ها دیدم از آن مردم که اگر گویم یا صفت کنم مردم عجم را آن قبول نیفتد و مال ایشان را حد و حصر نتوانستم کرد و آن آسایش که آن جا دیدم هیچ جا ندیدم، و آن جا شخصی ترسا دیدم که از متمولان مصر بود چنان‌که گفتند کشتی‌ها و مال و ملک او را قیاس نتوان کرد.

توصیف حجاز

mini|k او در بخشی از مشاهدات خود در مورد حجاز می‌گوید می‌گوید: در آن ناحیه می‌گفتند که هیچ حاکم و سلطان نباشد و هر جا رئیسی و مهتری باشد به سر خود و مردم دزد و خونریز همه روز بایکدیگر جنگ و خصومت کنند؛ و در مقدار نیم فرسنگ زمین چهار حصار بود. آنچه بزرگ‌تر بود که ما آن جا فرود آمدیم آن را حصین بنی نسیر می‌گفتند و درخت‌های خرما بود اندک و خانه آن شخص که شتر از او گرفته بودیم در این جزع بود، پانزده روز آن جا بماندم. خفیر (نگهبان) نبود که مارا بگذراند و عرب آن موضع هر قومی را حدی/مرزی/ باشد که علف‌خوار ایشان بود و کسی بیگانه در آن جا نتواند شدن که هر که را که بی خفیر بدرقه باشد و قلاوز نیز گویند. اتفاقاً سرور آن اعراب که در راه ما بودند که ایشان را بنی سواد می‌گفتند به جزع آمد و ما او را خفیر (نگهبان) گرفتیم و او را ابوغانم عبس بن العبیر می‌گفتند با او برفتیم. قومی/دزد/ روی به ما نهادند پنداشتند صیدی یافتند چه ایشان هر بیگانه را که بینند صید خوانند چون رئیس ایشان با ما بود چیزی نگفتند و اگر نه آن مردی بود، ما را هلاک کردندی. قومی به عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند چه در این بادیه‌ها چیزی نیست الا علفی شور که شتر می‌خورد. ایشان خود گمان می‌بردند که همه عالم چنان باشد، همه جا مخاطره و بیم بود الا آن که خدای تبارک و تعالی خواسته بود که ما به سلامت از آن جا بیرون آییم، و چون همراهان ما سوسماری می‌دیدند می‌کشتند و می‌خوردند و هرکجا عرب بود شیر شتر می‌دوشیدند. من نه سوسمار توانستم خوردن نه شیر شتر و در راه هر جا درختی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل می‌کردم و بدان قناعت می‌نمودم، و بعد از مشقت بسیار و چیزها که دیدیم و رنج‌ها که کشیدیم به فلج رسیدیم بیست و سیوم صفر۲۳. از مکه تا آن جا صد و هشتاد فرسنگ بود.

القصه به چهار شبانه روز به یمامه آمدیم. به یمامه حصاری بود بزرگ و کهنه. از بیرون حصار شهری است و بازاری و از هرگونه صناع در آن بودند و جامعی نیک و امیران آن جا از قدیم بازار علویان بوده‌اند و کسی آن ناحیت از دست آن‌ها نگرفته بود از آن که آن جا خود سلطان و ملکی قاهر نزدیک نبود و آن علویان نیز شوکتی داشند که از آن جا سیصد چهارصد سوار برنشستی و زیدی مذهب بودند و در قامت گویند: محمد و علی خیرالبشر و حی علی خیر العمل و گفتند مردم آن شهر شریفیه باشند و بدین ناحیت آب‌های روان است از کاریز و نخلستان و گفتند چون خرما فراخ (محصول زیاد دهد) شود یک هزار من به یک دینار باشد و از یمامه به لحسا (احصاء و قطیف) چهل فرسنگ می‌داشتند و به زمستان توان رفت که آب باران جاها باشد که بخورند و به تابستان نباشد.

توصیف لحسا

در شهر بیش از بیست هزار مرد سپاهی باشد و گفتند سلطان آن مردی شریف بود و آن مردم را از مسلمانی بازداشته بود و گفته نماز و روزه از شما برگرفتم و دعوت کرده بود آن مردم را که مرجع شما جز با من نیست و نام او ابوسعید/(گناوه‌ای) از کرامتیان گناوه/ بوده‌است و چون از اهل آن شهر پرسند که چه مذهب داری گوید که ما بوسعیدی ایم. نماز نکنند و روزه ندارند و لیکن بر محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم و به پیغامبری او مقرند؛ و یکی از آن سلطانان در ایام خلفای بغداد با لشکر به مکه شده‌است و شهر مکه ستده (گرفته) و خلقی مردم را در طواف در گرد خانه کعبه بکشته و حجرالاسود از رکن بیرون کرده به لحسا بردند و گفته بودند که این سنگ مقناطیس مردم است که مردم را از اطراف جهان به خویشتن می‌کشد و ندانسته‌اند که شرف و جلالت محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم بدان جا می‌کشد که حجر از بسیار سال‌ها باز آن جا بود و هیچ‌کس به آن جا نمی‌شد، و آخر حجرالاسود از ایشان باز خریدند و به جای خود بردند، در شهر لحسا گوشت همه حیوانات فروشند چون گربه و سگ و خر و گاو و گوسپند و غیره و هرچه فروشند سر و پوست آن حیوان نزدیک گوشتش نهاده باشد تا خریدار داند که چه می‌خرد و آن جا سگ را فربه کنند همچون گوسپند معلوف (علف خور) تا از فربهی (چاقی) چنان شود که نتواند رفتن. بعد از آن می‌کشند و می‌خورند؛ و چون از لحسا به جانب مشرق روند هفت فرسنگی دریاست.

اگر در دریای بروند بحرین باشد و آن جزیره‌ای است پانزده فرسنگ طول آن و شهری بزرگ است و نخلستان بسیار دارد و مروارید از آن دریا برآورند و هرچه غواصان برآوردندی یک نیمه سلاطین لحسا را بودی، و اگر از لحسا سوی جنوب بروند به عمان رسند و عمان بر زمین عرب است و لیکن سه جانب او بیابان و بر است که هیچ‌کسی آن را نتواند بریدن و ولایت عمان هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ است و گرمسیر باشد و آن جا جوز هندی که نارگیل گویند روید، و اگر از عمان به دریا روی فرا مشرق روند به بارگاه کیش و مکران رسند و اگر سوی جنوب روند به عدن رسند، و اگر جانب دیگر به فارس رسند، و به لحسا چندان خرما باشد که ستوران (چارپایان باربر) را به خرما فربه کنند که وقت باشد که زیادت از هزار من به یک دینار بدهند، و چون از لحسا سوی شمال روند به هفت فرسنگی ناحیتی است که آن را قطیف می‌گویند و آن نیز شهری بزرگ است و نخیل بسیار دارد، وامیری عرب به در لحسا رفته بود و یک سال آن جا نشسته و از آن چهار باره که دارد یکی ستاده (گرفته) و خیلی غارت کرد و چیزی به دست نداشته بود با ایشان و چون مرا بدید از روی نجوم پرسید که آیا من می‌خواهم که لحسا بگیرم توانم یا نه که ایشان بی دینند. من هرچه مصلحت بود می‌گفتم و نزدیک من هم بدویان با اهل لحسا نزدیک باشند به بی‌دینی که آن جا کس باشد که به یک سال آب بر دست نزند و این معنی که تقریر کردم از سر بصیرت گفتم نه چیزی از اراجیف که من نه(۹) ماه در میان ایشان بودم به یک دفعه نه به تفاریق (جداگانه) و شیر که نمی‌توانستم خورد و از هرکجا آب خواستمی که بخوردمی شیر بر من عرض کردندی و چون نستاندمی و آب خواستمی گفتندی هرکجا آب بینی آب طلب کنی و ایشان همه عمر هرگز گرمابه ندیده بودند و نه آب روان. اکنون به سرحکایت رویم.

پانویس

    منابع

    • ویکی‌پدیای مصری
    • سفرنامه ناصر خسرو وصف حجاز - وصف جار
    • ناصر خسرو علوی، سفرنامة، الهیئة المصریة العامة للکتاب، القاهرة ۱۹۹۳
    • حسن الرزاز، عواصم مصر، دارالشعب، القاهرة ۱۹۹۵

    پیوند به بیرون

    This article is issued from Wikipedia. The text is licensed under Creative Commons - Attribution - Sharealike. Additional terms may apply for the media files.