از سرنوشت

داستان زنی به نام مه‌لقا است که از زندان آزاد شده و دنبال فرزندش به نام سهراب که به دلیل اختلال ژنتیکی در دستش معروف به سهراب شش انگشتی می‌باشد، می‌گردد، مه‌لقا شوهر سابقش (منصور) که پدر سهراب است را پیدا می‌کند و به مرور زمان با همسر منصور (مینا) دوست می‌شود و او هم با او سعی در پیدا کردن سهراب می‌کند، اما زندگی به مه‌لقا فرصت نمی‌دهد و او می‌میرد و حال مینا، در صدد یافتن سهراب است و همچنین او می‌فهمد که برادر او، سهراب را در کوچکی به فردی به نام نگهدار داده‌است و به برادرش اصرار می‌کند که سهراب را پیدا کند و مینا در نهایت، مکانی که سهراب در آنجا زندگی می‌کند را پیدا می‌کند و به بهانهٔ شغلش که در پوشاک است، به نیت اینکه قصد کار خیر دارد، با ایدهٔ طرح و دوخت لباس برای بچه‌های این پرورشگاه وارد پرورشگاه می‌شود و در نهایت سهراب را می‌بیند، اما واکنش خاصی نشان نمی‌دهد و آن روز می‌گذرد

بعد از مدتی زن و شوهری که ظاهراً پنج سال پیش‌تر سهراب را به فرزندخواندگی قبول کرده بودند، اما به دلایلی او را رها کرده بودند، باز به سراغ او آمده بودند و سهراب پس از مدتی و ترس اینکه بعد از رفتن او هاشم (دوست صمیمی) او تنها می‌شود، بالاخره با رضایت هاشم به فرزندخواندگی آن‌ها در می‌آید، و زندگی آرام و راحتی دارد تا اینکه متوجه می‌شود، هاشم، دوست صمیمیش که عاشق موتورسواری است، به خاطر سوارشدن بر روی موتور با یکی از ساقی‌های مواد مخدر به نام بیژن رفاقت می‌کند و ناخواسته وارد کار خلاف می‌شود و سهراب پس از مدتی زندگی با این خانواده، آن‌ها را ترک می‌کند و برای اینکه مراقب هاشم باشد، به پرورشگاه یا خانهٔ الیاسی برمی‌گردد و هاشم هم به سهراب قول می‌دهد که دیگر با بیژن نگردد و سهراب پس از مدتی متوجه وجود غده‌ای در مغزش می‌شود و می‌فهمد که سرطان دارد.

این سریال دارای چهار فصل است که داستان درباره‌ی سهراب و هاشم (از کودکی تا بزرگسالی) آن‌ها می‌گذرد، در سکانس پایانی فصل اول این سریال، هاشم را می‌بینیم که ویلچری که سهراب در آن نشسته را حرکت می‌دهد و با او دربارهٔ آینده و اینکه او خوب می‌شود، حرف می‌زند.[8]

داستان این فصل در سال ۹۱ می‌گذرد.در دقایق نخست،سریال به معرفی شخصیت‌های جدید می‌پردازد و سهراب پس از ۸ سال بهبود می‌یابد و حال سهراب و هاشم هردو ۱۹ ساله شده‌اند.بچه‌های خانه‌ی الیاسی برای گذراندن روز طبیعت به پارکی می‌روند و آقای خندان جلوی همه به سهراب و هاشم می‌گوید که دیگر وقت رفتن آنان از خانه‌ی الیاسی است.پس از تعطیلات نوروزی هاشم و سهراب وسایل خودرا جمع می‌کنند و ازهمه خداحافظی می‌کنند و آقای خندان به آنها دو کارت اعتباری با مبلغ ۷ میلیون تومان می‌دهد.سهراب و هاشم از آقای خندان خداحافظی می‌کنند و از آنجا دور می‌شوند.

هاشم و سهراب موقت به خانه‌ی خاله پوری می‌روند تا بتوانند کار و خانه‌ی مناسبی برای خود پیدا کنند اما آنها موفق نمی‌شوند.سرانجام اسماعیل پسر خاله پوری آنها را به کارگاه ریخته‌گری خود می‌برد تا آنها آنجا زندگی کنند و پس از چند روز اسماعیل به آنها پیشنهاد کار در کارگاه خودش و شریک شدن در سود کارگاهش را می‌دهد و سهراب و هاشم هردو قبول می‌کنند.همه چیز بر وفق مراد است تا اینکه مشخص می‌شود اسماعیل قمار باز است و در قمار می‌بازد و چند روزی مخفی می‌شود.سر و کله‌ی طلبکار اسماعیل(بکتاش) و صاحب کارگاه اسماعیل پیدا می‌شود و کارگاه پلمپ می‌شود.سهراب و هاشم موفق می‌شوند که برای کارخانه‌ی آقای خاکپور سَگَک کمربند تولید کنند و قرض‌های اسماعیل را بدهند.اسماعیل پس از چند وقت و پس از ترک قمار سر و کله‌اش پیدا می‌شود و کارگاه دوباره راه می‌افتد.اما اسماعیل دوباره سمت قمار می‌رود و سود و حقوق سهراب و هاشم را نمی‌دهد.سهراب از کارگاه می‌رود و هاشم که توسط اسماعیل به بهانه‌ی ازدواج با نغمه و مدیریت کارگاه و دادن حقوق و سود خودش و سهراب از کارگاه،گول خورده در کارگاه می‌ماند.سهراب متوجه می‌شود که اسماعیل قمار باز است به هاشم می‌گوید و هردو جلوی اسماعیل می‌ایستند و آقای خندان برای حل کردن مشکل آنها به همراه آنها پیش اسماعیل می‌روند و اسماعیل به عنوان طلب آنها دستگاه‌های کارگاهش را به نام آنها می‌زند.اما اسماعیل،سَرِ سهراب و هاشم را کلاه می‌گذارد و دستگاه هارا می‌فروشد و با زن و بچه‌اش از تهران می‌گریزند.سهراب و هاشم مجبور می‌شوند که برای اینکه سفارش خاکپور را تحویل بدهند به کارگاه مرتضی شریک سابق اسماعیل می‌روند و سَگَک ‌هارا تولید می‌کنند و به خاکپور تحویل می‌دهند.خاکپور که از آنها راضی بوده هردوی آنهارا به کارگاهی متروکه می‌برد و از آنها می‌خواهد که در این کارگاه برایش سَگَک تولید کنند و هاشم و سهراب کارگاه را راه اندازی می‌کنند و فصل دو تمام می‌شود.

در فصل‌دو سهراب به‌واسطه‌ی شعبان متوجه می‌شود که مادرش مهلقا بوده و فکر می‌کند عامل بدبختی خود و مادرش،پدرش منصور است اما از اصل ماجرا خبر ندارد و فقط می‌داند که نام پدرش منصور است و در فصل‌دو شعبان اسمش را جهان می‌گذارد و شرکت باربری راه‌اندازی می‌کند که در اصل قمارخانه است.[9]

در این فصل، سهراب و هاشم با کمک خاکپور کارگاه مستقلی را دایر کردند.سهراب نیز به دانشگاه رفته و مهندس شد و هاشم که دلباخته‌ی نغمه بود، سرانجام با او نامزد شد.آرزو که معشوقه سهراب بود، با نوید برادرِ همکلاسی‌اش ازدواج می‌کند که پس از دو سال از یکدیگر جدا می‌شوند و آرزو به ایران بر می‌گردد. در فصل سوم هاشم و سهراب بزرگ‌تر شده و زندگی آن‌ها سرو سامان گرفته، اما با مشکلات جدی روبرو می‌شوند. هاشم در حال برگزاری مراسم عروسی خود با نغمه است، پلیس در حین مراسم او به سراغش می‌آید و به جرم حمل بار قاچاق او را دستگیر می‌کند و مراسم عروسی او بهم می‌خورد. سهراب به دنبال آقای ساکت کسی که مسئول این کار است می‌گردد، اما نه تلفنش را جواب میدهد و نه کسی در کارخانه اش از او خبر دارد، سهراب به سراغ خانه مادرش می‌رود، اما مادر آقای ساکت آدرس خانه‌ی او را نمی‌دهد، سهراب تلاش می‌کند تا ساکت را پیدا کند، تا بتواند دوستش هاشم را از این مخمصه نجات دهد اما در این میان با حقیقت‌هایی روبه‌رو می‌شود که زندگی اورا تحت تاثیر قرار می‌دهد.[10][11]